اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

ماجرای عکس چهلم اهورا!!!

وقتی اهورا 40 روزه شد ،ما تصمیم گرفتیم برای گرفتن اولین عکس هنری از پسرمون به آتلیه بریم... ظهر رفتیم خونه خاله عارفه.آخه برای نهار اونجا دعوت بودیم...بعد از نهار قرار شد اهورا رو ببرن حموم چهل روزگی.بابا امیرش همراه با مادر بزرگ اهورا رو بردن حموم... وقتی اهورا از حموم اومد بیرون شیر خورد و خوابید!!!ولی این خواب چنان سنگین بود که هر چی ما باهاش بازی کردیم،صداش زدیم،دستاش و گرفتیم،تکونش دادیم و... بیدار نشد که نشد.البته هر 2 ساعت شیر شو می خورد ولی با چشمای بسته...     ما هم کلی ناراحت بودیم.آخه می خواستیم از روز چهلم حتما" عکس داشته باشیم!!!با عکاسی تماس گرفتیم گفت تا ساعت 10 شب...
29 خرداد 1392

و 40 روز از تولد اهورا گذشت...

اهورای  عزیزم پسر نازنینم با معجزه وجود تو در زندگی ام ، تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدنت شد......    اکنون 40 روز است که با گریه هایت گریه کردم و با خنده هایت خندیدم برای آرامشی که از وجود تو دارم خدا را شاکرم   40 روزگی مبارک عزیزترینم   ...
28 خرداد 1392

پسرم یک ماهگی مبارک...

تا عشق آمد ، دردم آسان شد خدا راشکر ! مادر شدم ، او پاره ی جان شد خدا را شکر! شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من... لبخند زد ، جانم غزل خوان شد... خدا را شکر ! من باغبان تازه کاری بودم ، اما او یک غنچه ی زیبا و خندان شد... خدا را شکر! او آمد و باران رحمت با خودش آورد! گلخانه ی ما هم گلستان شد... خدا را شکر! سنگ صبورم ، نور چشمم ، میوه ی قلبم! شب را ورق زد ، ماه تابان شد... خدا را شکر ! مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است... دلواپسی هایم دو چندان شد... خدا را شکر !   پسر زیبایم...اولین ماهگرد تو...
20 خرداد 1392

سفر نامه ،تویسرکان

پسر عزیزم... اولین مسافرت شما به همدان (تویسرکان)بود...  وقتی 12 روزه شدی، همراه باباجون و مامان جون رفتیم تویسرکان.18 روز اونجا بودیم.خاله ها واسه تولدت نیومدن،آخه امتحان پایان ترم داشتن...کلی واست ذوق کردن،ولی مامان جون اصلا" اجازه نمی داد بغلت کنن.می گفت خیلی کوچولویی... حتی کسی نمی تونست ببوسدت پسرم!!! اینم چند تا از عکسای شما تو خونه ی مامان جون اینا:     وقتی 1 ماهه شدی بابا با مادرجون و پدر جون و عمه و مبینا اومدن دنبالمون.نمی دونم چرا همش اتفاقای بدبد می افتاد!!!مثلا" روزی که می رفتیم همدان (گنجنامه) بابا تصادف کرد...یه کم دیگه رفتیم رو یه سنگ گنده...
17 خرداد 1392

شنوایی سنجی

قرار بود دوازده روزگی اهورا ببریمش شنوایی سنجی... بابا جون و مامان جون با هم بردنش بیمارستان...البته بدو تولد هم شنوایی سنجی شده بود و این بار دوم بود.همون روز هم می خواستیم بریم همدان که برای یک ماه پیش باباجون اینا باشیم. خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشت. مسئول بخش شنوایی سنجی گفته بود که یک ماهگی هم یه تست دیگه داره.مامان جون خواهش کرده بود که اون تست رو هم همین الآن انجام بدین ؛چون اهورا خان داره میره همدان!!! خانم پرستار گفته بود که نمی شه چون بچه 10-12 روزه به این تست پاسخ نمیده... خلاصه از مامان جون اصرار و از خانم پرستار انکار ...تا بالاخره قبول می کنن و جالب اینجاست که اهورا به تست عکس العمل نشون میده !!! ...
1 خرداد 1392
1